چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۰

وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر می کنم




وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر می کنم
 گویی شکست شیر را از موش باورمی کنم

وقتی تو می گویی وطن بر خویش می لرزد قلم
من نیز رقص مرگ رابا او به دفتر می کنم

وقتی تو می گویی وطن یکباره خشکم می زند
واندیده ی مبهوت را با خون دل تَر می کنم

بی کوروش و بی تهمتن با ما چه گویی از  وطن
با تخت جمشید کهن من عمر را سر می کنم

 وقتی تومی گویی وطن بوی فلسطین می دهی
من کی نژاد عشق با تازی برابر می کنم

 وقتی تومی گویی وطن از چفیه ات خون می چکد
من یاد قتل نفس با الله و اکبر می کنم

وقتی تو می گویی وطن شهنامه پرپر می شود
من گریه بر فردوسی آن پیردلاور  می کنم

بی نام زرتشت مَهین ایران و ایرانی مبین
من جان فدایآن یکتا پیمبر می کنم

خون اوستا در رگ فرهنگ ایران می دود
 من آیههای عشق را مستانه از بر می کنم

 وقتی تو می گویی وطن خون است و خشمو خودکشی
من یادی از حمام خون در تَلِ زَعتَر می کنم

ایران تو یعنی لباس تیره عباسیان
من رخت روشن بر تن گلگون کشور میکنم

ایران تو با یاد دین، زن را به زندان می کشد
من تاج را تقدیمآن بانوی برتر می کنم

ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست
من کیش مهر و عفو را تقدیم داور می کنم

تاریخ ایران تو را شمشیر تازی می ستود
من با عدالت خواهیم یادی ز حیدر می کنم

ایران تو می ترسد از بانگنوایِ نای و نی
من با سرود عاشقی آن را معطر می کنم

وقتی تو می گوییوطن یعنی دیار یار و غم
من کی گل"امید"را نشکفته پرپر می کنم
 

هیچ نظری موجود نیست: