یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۰

ارباب و دهقان


پير، با ناله مي‌گفت: ارباب!آخر درد من يکي دو تا نيست، با وجود اين همه بدبختي، نمي‌دانم ديگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟!دخترم همه چيز را دو تا مي‌بيند.


ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت!
چهل سال است نان مرا زهر مار مي‌کني! مگر کور هستي، نمي‌بيني که چشم دختر من هم «چپ» است؟!


دهقان گفت: چرا ارباب مي‌بينم ...اما ...چيزي که هست، دختر شما همه‌ی خوشبختی‌ها را «دوتا» مي‌بيند ...ولي دختر من، همه بدبختي ها را ...

هیچ نظری موجود نیست: