چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۸

نامه فاطمه شمس همسر محمد رظا جلائی پورعضو هسته مرکزی پویش به مرتضوی: چقدر محمدرضا جلایی‌پور را می‌شناسید؟

فاطمه شمس، عضو هسته مرکزی پویش موج سوم و همسر محمدرضا جلائی‌پور در نامه‌ای خطاب به قاضی مرتضوی با برشمردن ویژگیهای اخلاقی و توانمندی‌های علمی محمدرضا جلائی‌پور، از دستگیری جوانان مومن و متعهدی چون او در نظام جمهوری اسلامی ایران ابراز تاسف کرد و از مقامات قضایی خواستار برخورد منصفانه و آزادی بی‌قید و شرط همسرش شد. او در این نامه از آنان خواست شناختشان را از چنین جوانانی دقیق‌تر کنند و به جای انگ زنی و اتهام‌جویی مصالح آینده کشور و نسل جوان ایرانی را در نظر آورند. متن کامل این نامه به شرح زیر است:

به گزارش موج سوم متن این نامه در ادامه می‌آید:

بسم‌الحق
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله دست و زبان است
ه.الف.سایه

جناب آقای سعید مرتضوی
سلام
همان‌طور که حتما شما بهتر از من می‌دانید، همسرم به دستور شما شش روز است که بازداشت شده و از او هیچ خبری در دست نیست. حتی امکان یک تماس پنج‌ دقیقه‌ای هم از او سلب شده است. در این شبان و روزان جانکاه به راه‌های زیادی برای یافتن خبری از او متوسل شدم. نامه‌های زیادی نوشتم. پیگیری‌های مکرری کردم. اما در این حکومتی که داد عدالت‌گستری‌اش گوش فلک را کر کرده است، دستم به هیچ جایی نرسید. می‌دانم سرتان این روزها خیلی شلوغ است و شاید وقت خواندن این خطوط را هم نداشته باشید. اما گفتم از آنجایی که شاید شناختتان از همسرم محدود به کانال‌های ارتباطی خاصی باشد که شدیدا دچار توهم توطئه‌ هستند و از کاه کوه می‌سازند، کمی از او برایتان بنویسم تا شاید شناختتان از او کامل‌تر شود. همین بود که دست به قلم شدم و از خاطراتم برایتان نوشتم. امیدوارم اندکی قلم قضاوتتان را کنار بگذارید و در اتهام‌زنی درنگ کنید. شاید خواندن این نامه در شناختتان از همسرم موثر افتد.

آقای مرتضوی

بگذارید همین اول اعتراف کنم نوشتن درباره کسی که همیشه برای دادخواهی دیگران دربند قلم می‌زد و دوندگی می‌کرد ودر ستاندن داد مظلومان همیشه پیشقدم بود کمی سخت است. به خصوص اگر این فرد را نه فقط به عنوان یک شخصیت سیاسی که به عنوان یکی از نزدیکترین‌ عزیزانت با تمام گوشت و پوستت بشناسی و عمق ایمان و اعتقادش بر تو بی‌پرده نمایان شده باشد. حتی بعد از گذشت بیش از ۱۰ سال ازاولین دیدارم با محمدرضا جلائی‌پور هنوز هم نوشتن از صفات و ویژ‌گی‌های او دشوار است. به همین خاطر هم تصمیم گرفتم فقط آنچه از او به یاد می‌اورم و بر آن نام خاطره می‌نهم را برایتان بنویسم.
از آغاز شکوفایی علمی محمدرضا جلایی‌پور او را می‌شناسم. سال ۱۳۷۸ و پس از اعلام نتایج المپیاد ادبی کشوری، من و او جز برگزیدگان مرحله نهایی بودیم. آن روزها در اوج سرخوشی نوجوانی از زادگاهم مشهد برای دوره ۱۸ روزه المپیاد ادبی کشوری بار سفر بستم و به پایتخت آمدم. اولین بار محمدرضا جلائی پور را در باشگاه دانش‌پژوهان جوان، مرکزی که المپیادی‌های کشور در همه رشته‌ها برای گذراندن دوره فشرده و رقابتی نهایی در آنجا جمع شده بودند، او را دیدم. آن روزها خیلی سریع گذشت. سریع‌تر از آنکه تصویر چندان روشنی از او در ذهن داشته باشم. تنها سه صحنه را خوب به یاد دارم. یکی، آن لحظه‌ها که داشت یواشکی قبل از ورود به کلاس وضو می‌گرفت. همه می‌گفتند جلائی‌پور بدون وضو سر کلاس حاضر نمی‌شود. جو کلاس چندان مذهبی نبود و کسی مثل او قاعدتا همراهان زیادی نداشت. اما با این‌حال به طرز عجیبی میان دوستانش محبوب بود و آن میزان محبوبیتش همیشه برایم سوال برانگیز بود. صحنه دیگر آن لحظه‌هایی بود که وقتی به دختران کلاس سلام می‌داد از شرم سرخ می‌شد و معصومانه نگاهش را از ما می‌دزید و در میان خنده‌ها و شیطنت‌های ما گم می‌شد. این شرم نوجوانانه‌اش گاهی سر و گوشش را سرخ می‌کرد، درست همرنگ پیراهن راه‌راه قرمزی که آن روزها به تن داشت. صحنه سوم هم دیدار او در روز اهدای مدال‌های المپیاد بود که با همان نگاه پر‌شرمش سلامی سریع کرد و رد شد و بالای سن رفت تا مدال طلای المپیاد ادبی را به گردنش بیندازند. آن روزها طلا گرفتن محمدرضا جلایی‌پور و هوشش زبانزد همه بچه‌های کلاس بود. رفت و گذشت و من هم به دیارم بازگشتم و روزهای پرتلاطم کنکور شروع شد. هرهفته کنکورهای آزمایشی قلم‌چی در کل کشور برگزار می‌شد و هر بار نفرات اول تا دهم عکسشان در روزنامه‌ چاپ می‌شد. تقریبا هربار صورت آشنای هم‌کلاسی المپیادی‌ام بین نفرات اول تا سوم بود. کم کم داشتم حرف المپیادی‌ها را درباره‌ هوش سرشارش باور می‌کردم.
همان یک ذره شکی هم که مانده بود، روز اعلام نتایج کنکور سراسری برای همیشه از وجودم پاک شد وقتی چهره و نام او به عنوان رتبه نخست کنکور سراسری از اخبار ساعت ۱۴ اعلام شد. با بهت به صفحه تلویزیون خیره مانده بودم و داشتم سعی می‌کردم باور کنم این آدم را قبلا دیده‌ام و می‌شناسم. آن روزها شناختن رتبه نخست کنکور برایم حس خوبی بود. حسی آمیخته با غرور که روزی با او هم کلاس بوده‌ام.

با هم‌کلاسی‌های المپیادی آن روزها حرف انتخاب رشته بود. من تصمیم را خیلی پیش‌تر گرفته بودم، در همان دوره ۱۸ روزه المپیاد. در رشته ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شدم و ساکن کوی خاطره‌انگیز دانشگاه. سالی گذشت و خاک سرد آن دانشکده من را از عالم شعر و شاعری دور ساخت. آن ساختمان دوست‌داشتنی برایم هیچ ثمری نداشت و حسرت روزهای خوب و پربار المپیاد را به دلم گذاشت. روزی از همان روزهای یاس و ابهام‌‌ بود که تصادفا در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به او برخوردم. محمدرضا جلائی‌پور بود در هیئتی سپید. تابستان آن سال زودتر از هر سال از راه رسیده بود و گرما همه را بی هیچ ابتذالی سپیدپوش کرده بود. کمی طول کشید تا بشناسمش. بزرگ‌تر از آن شده بود که در نگاه اول شناخته شود. سلام که کردیم گفت جامعه‌شناسی می‌خواند! مکثی کردم. گفته بودند رتبه‌های اول همیشه حقوق می‌خوانند. تب حقوق داغ بود و همه جوگیر نام دهان‌پرکن این رشته. اما او این بار هم ساختارشکنی کرده بود و جامعه‌شناسی را انتخاب کرده بود. استدلالش هم این بود که جامعه‌شناسی خواندن در این شرایط به حال کشور و مردمش مفیدتر است و بحث فقط علاقه و شهرت رشته تحصیلی نیست.

به زودی فهمیدم به خاطر مدال طلای المپیاد و رتبه اول کنکور از بهترین دانشگاه‌های جهان پذیرش گرفته است. اما نرفت. حتما روزهای جوانی را تجربه کرده‌اید و می‌دانید چقدر این گونه موقعیت‌ها وسوسه‌انگیزند. تقریبا همه دوستان المپیادی آن روزها بار سفر بستند و عزم دیار غریب کردند. اما او در کمال ناباوری ماند. به دوستانش گفته بود کسی که جامعه‌شناسی می‌خواند اول باید با درد مردمش و جامعه‌اش آشناتر شود.
گپ و گفت مختصر آن روز و ابراز خرسندی او از رشته جامعه‌شناسی مرا واداشت تا به فکر تغییر رشته بیفتم. مدتی در کلاس‌های جامعه‌شناسی دانشکده علوم اجتماعی شرکت کردم و از سال بعد در دانشکده علوم اجتماعی ثبت‌نام کردم. روزهای نخست ورودم به دانشکده علوم اجتماعی همزمان شده بود با انتخابات انجمن اسلامی آن دانشکده. از جلوی تابلوی انجمن رد می‌شدم که خبر نتایج انتخابات شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده را دیدم. چشمم روی نام آشنای او ماند: محمدرضا جلایی‌پور ۱۰۷رای، رتبه اول ... آن روز فهمیدم، محمدرضا جلایی‌پور فقط در کسب رتبه‌های علمی ممتاز نیست و این قصه سر دراز دارد!
چندماهی گذشت و در انتخابات دور بعدی انجمن اسلامی، ائتلافی که من و او نیز در آن عضویت داشتیم موفق شد اکثریت آرا را کسب کند. از آن پس به عنوان همکار در شورای مرکزی این انجمن فعالیت می‌کردیم. آن روزها، تضارب و اختلاف آرا در میان اعضای شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده بسیار زیاد بود. گاه کار تا حد زد و خورد بالا می‌گرفت. از طیف‌‌های گوناگونی در شورای مرکزی انجمن اسلامی فعالیت داشتند و گاهی این اختلاف نظرات منجر به ایجاد تنش می‌شد. آن لحظات، تنها کسی که با مدارا و خلق نیک همه را دعوت به تسامح می‌کرد، محمدرضا جلایی پور بود. یادم می‌آید از چپ و راست، بسیجی و جامعه فرهنگی را دوست خود می‌دانست و آنان هم دوستش داشتند. همیشه این میزان تسامح و رواداری‌ او سوال برانگیز بود. در عین داشتن اعتقادهای دینی و باورهای ایمانی، هیچ‌گاه در صدد تحمیل عقایدش برنیامد. از هر طیف و گروهی دوست و رفیق داشت و هیچ‌گاه نگذاشت اعتقاد مذهبی‌اش سدی بر روابط دوستانه‌اش باشد.
گاهی واحد‌های درسی دانشگاهی‌مان با هم تصادفا همزمان می‌شد. با اینکه تمام وقتش صرف امور جانبی می‌شد، نمراتش عالی بود. از او می‌پرسیدم چقدر برای امتحان خوانده‌اید؟ می‌گفت از امروز ۱۰ صبح شروع کرده‌ام و امتحان ساعت ۱۲ بود!!! آن روزها حرفش را باور نمی‌کردم اما بعدها که همسرش شدم باورم شد که او مهارت عجیبی در امتحان دادن دارد. به قول مادربزرگش نخوانده ملا بود!
خردادماه سال ۸۲ بود که جمع زیادی از هم‌کلاسی‌هایمان در جریان اعتراضات سیاسی دستگیر شدند. تعداد دستگیری‌ها آن‌قدر گسترده شد که دامنه‌اش به من و او هم رسید. دوستان عزیزتان حکمی برای ما صادر کرده بودند. اتهاممان هم طبق معمول آگاهی و شعور و حساسیتمان بر سرنوشت کشور بود. روزی از یک خرداد پرحادثه دیگر بود. دردفتر انجمن دانشکده برای همفکری در رابطه با پیگیری وضعیت دستگیر شدگان بودیم. خبر دادند که حکم جلب تعدادی از اعضای انجمن توسط دوستان و همکاران جنابعالی برای من و ایشان و تعدادی دیگر از دوستانمان در انجمن اسلامی صادر شده است. او با علم به این موضوع که قطعا دستگیر خواهد شد، فداکارانه خطاب به همه بچه‌ها گفت اگر دستگیر شدید بگویید همه چیز تقصیر جلایی‌پور است تا زود تبرئه شوید. فکر نمی‌کردم کسی تا این حد حاضر باشد برای دیگران هزینه بدهد. او هیچ جرمی جز فعالیت‌های سراسر قانونی و مدنی نداشت، اما با این حال از بی‌عدالتی هم فریاد خشم برنمی‌آورد و شرایط را عاقلانه می‌پذیرفت.

آن روزهای سخت، او یک تنه ۱۷ بیانیه برای آزادی بچه‌ها صادر کرد و با موتور وسپای معروفش هر روز به دیدن خانواده‌های زندانیان می‌رفت و از آنان دلجویی می‌کرد بدون ذره‌ای ترس از اینکه دستگیر شود. حاضر بود هر خطری را برای آزادی دوستانش به جان بخرد. این روزها که او دربند است تفاوت فاحش فداکاری‌هایش را با مدعیان اطرافش خوب می‌فهمم. روزی هم که بچه‌ ‌ها آزاد شدند، جلوی اوین اول خودش آنها را در آغوشش فشرد و خوشامد گفت.
آن روزهای سخت سپری شد و در بهمن همان سال من و او عقد مهر بستیم و زن و شوهر شدیم. او حتی در تعیین روز عقدمان هم عاشقانه از اعتقاد مذهبی و محبتش به اهل‌بیت و علی (ع) گفت و خواست روز عقدمان عید غدیر باشد و مکانش حرم امام رضا (ع). این اندازه باور دینی او که بی هیچ رنگ و ریایی در نگاهش آشکار بود را همیشه ارج می‌نهادم. چند ماه بعد از عقدمان، او توانست در یکی از معتبرترین دانشگاه‌های جهان ( ال.اس.ای) پذیرش بگیرد. آن روزها این افتخار بزرگی برای یک دانشجوی جامعه‌شناسی بود که در بهترین مدرسه جامعه‌شناسی دنیا درس بخواند. بعد از فارغ‌التحصیلی‌اش با معدل ۱۹ از دانشگاه تهران برای ادامه تحصیل به لندن سفر کرد. دوران سخت و تلخ دوری‌مان و شب‌های تنهایی کوی دانشگاه را به جان خریدم تا او مدرک دانشگاهی معتبری بگیرد و گرفت. آن هم با رتبه ممتاز. از آن به بعد همیشه یار و همراه پدرش در کارهای آکادمیک بود و این اتفاق بسیار مبارکی بود. بعد از اخذ مدرک فوق‌لیسانسش بود که باز هم به خاطر توانایی‌های خاصی که داشت توانست در دانشگاه اکسفورد پذیرفته شود و در رشته جامعه‌شناسی دین مشغول به تحصیل شود.

آنچه شخصیت محمدرضا جلایی‌پور را برجسته می‌کند نه فقط توانایی‌های علمی او که ویژگی‌ها و مهارت‌های برجسته شخصیتی‌اش است. ترجیح راحت دیگران بر راحت خویش، خلق نیک، گذشت، صبر و احترام همیشگی‌اش به والدین را هر کس مدت کمی با او باشد درخواهد یافت. حساسیت عجیب او بر دروغ هم شاید یکی از ویژگی‌هایی باشد که تاکید دوچندان بر آن در این روزها خالی از لطف نیست.

میانه‌روی و اعتدالش در مشی سیاسی را آنها که او را می‌شناسند، تایید می‌کنند. تعهد به اهداف اصلاحی در چارچوب نظام و التزام به اخلاق سیاسی و در عین حال مشی معتدل و عقلانی اصلاح‌طلبانه‌ جلائی‌پور که هیچ‌گاه با شعارهای افراطی و تند درآمیخته نبود از جمله ویژگی‌های مهم و برجسته اوست. این مشی متعادل و عقلانی و قانونی را در فعالیت‌های اخیر او در پویش حمایت از خاتمی و موسوی «موج سوم» به خوبی مشهود بود. این پویش مدنی و اجتماعی که حتی لحظه‌ای پا را فراتر از حدود قانونی نگذارد. جلائی پور همواره به پاسداشت دستاوردهای انقلاب، استقلال، آزادی، جمهوریت و اسلان عدل و اعتدال بود، اصرار می‌ورزید. این خصیصه چه در زمان فعالیتش در انجمن اسلامی، چه در روزهای فعالیتش در اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان اروپا و چه در دوران تلاشش در پویش بر همه روشن و آشکار بود. بارها شد که به خاطر تصمیم‌های پخته و سنجیده و متعادلش مورد تمسخر واقع شد و به محافظه‌کاری متهم گردید.

او با رواداری و اخلاقمندی و نیز با درایت تمام فعالیتش را در پویش موج سوم آغاز کرد. حسن نیت او از همان آغاز امر بر همگان هویدا بود. همیشه خندان و باروحیه بود. حتی در اوج خستگی‌ها و روزهایی که یاس بر امید غلبه داشت. همیشه با همان آرامش و نجابتی که داشت بچه‌ها را به تسامح در برابر یکدیگر فرا می‌خواند. هیچ‌گاه برای شهرت و از سر شهوت قدرت‌طلبی دست به کاری نزد و آنان که خوب ‌می‌شناسندش تایید می‌کنند که حتی یکبارهم حاضر نشد در جایی لب به سخن باز کند که شائبه‌ای از قدرت وجود داشته باشد. در همایش‌ها وبرنامه‌هایی که پویش برگزار می‌کرد، همیشه باید پشت صحنه دنبالش می‌گشتند نه روی صحنه. احتراز عجیبی از شهرت و قدرت داشت و همیشه استاد ملکیان را در این زمینه الگوی خودش قرار می‌داد. روزی شهاب‌الدین طباطبایی‌ عزیز که او هم امروز دربند است، در وصف این ویژگی جلائی‌پور نوشت و گفت که چگونه او به عنوان سخنگوی پویش از آمدن به روی سن در همایش سوم موج سوم خودداری کرد و این تواضع البته ازچشمان هیچ بینایی پنهان نماند.

در تمام دوران تحصیلش در دانشگاه آکسفورد و علی‌رغم اینکه دانشجوی تمام‌ وقت این دانشگاه بود، از طریق ترجمه و تحقیق معاش زندگی‌اش را گذراند و هیچ‌گاه پیشنهادات شغلی مناسبی که پیش رویش بود را نپذیرفت و تمام دغدغه‌اش بازگشت زودهنگام به سرزمین و خدمت به مردمش بود. همیشه به حال کسانی که از تمام راحتی‌ها دست شسته و با مردم عادی هم‌سفره و همدرد شده‌اند، غبطه می‌خورد. محمدرضا درد مردم را لمس کرده بود و مدام با خود زمزمه می‌کرد و به یاد من نیز می‌آورد که مبادا یادمان برود در کجا ریشه داریم و برای چه اینجاییم. در تک تک لحظه‌های سرخوشی‌اش شکر ایزد می‌کرد و یاد کسانی که چنین نعمتی ندارند. این میزان شکر و حضورش گاهی آنقدر زیاد بود که با اعتراض اطرافیانش مواجه می‌شد. حتی یک‌بار حاضر نشد کمک‌های مالی و یا حتی پاداش‌هایی که بابت تلاش‌های علمی‌اش به او تعلق می‌گرفت را بپذیرد. از همان بدو ورودش به انگلستان راه هرگونه شکل‌گیری شائبه‌ای را بر خود بست و حاضر نشد هیچ گونه کمک مالی شبهه‌ناکی را بپذیرد. این میزان احتیاط او در برقراری ارتباط با دیگران در خارج از کشور گاهی شکل افراطی به خود می‌گرفت. به یاد ندارم حتی در خلوت موضع‌گیری تند و دور از انصافی کرده باشد. طوری زندگی می‌کرد، حرف می‌زد و موضع می‌گرفت که اگر در ضمیر ناخودآگاهش هم شنود می‌گذاشتید چیزی دستگیرتان نمی‌شد.
در تک تک فعالیت‌هایش برای پویش موج سوم تمام دغدغه‌اش از سر کاستن از درد مردم بود و نه شخص‌پرستی. همیشه حرفش این بود که اگر هرکسی رئیس‌جمهور باشد آنچه مهم است و توفیر دارد کاستن از دردهای این مردم است. کوچکترین نفع مادی و شخصی از این جریان عاید او و خانواده‌اش نشد. جز یک‌سال پرکار، خسته‌کننده، انرژی‌بر و پر اضطراب. چندباری که در پویش موج سوم قلم زد نیز همه توانش را به کار گرفت که در آن نوشته مدیون خدا و بنده خدا نباشد و جز نفع مردم و رضایت خداوند چیزی در نظرش نیاید. در استفاده از یکایک کلماتش وسواس عجیبی به خرج می‌داد تا نکند مدیون کسی باشد و لحظه‌ای از آنچه حق می‌پنداشت فاصله گرفته باشد. این میزان رعایت جانب حق و انصاف گاهی به جد سخت و طاقت‌فرسا بود.

اصالتش نه فقط در مشی سیاسی که در دینداری‌اش هم مشهود بود. او هیچ‌گاه تن به تحجر و تعصب نداد. همواره آزاداندیشی و حقیقت‌طلبی را سرلوحه دینداری‌اش قرار می‌داد. در عین حال چیزی که هیچ‌گاه از آن احساس شرم نمی‌کرد، دیندار دانسته شدنش توسط دیگران بود. او بی‌دریغ برای اعتلای وطنش تلاش ‌می‌کرد و هر آنچه انجام می‌داد را نخست در ترازوی رضایت خداوند خود می‌سنجید تا از دایره عدل و انصاف خارج نشود و به ورطه خودبینی و قدرت نیفتد. او در اوج فرهیختگی لحظه‌ای به علمش غره نشد و جانب تواضع را فرو نگذاشت. تا لزومی نمی‌دید، از مدارج علمی قبلی و کنونی‌اش حرفی به میان نمی‌آورد. همان‌طور که حتی من به عنوان شریک زندگی‌اش هم تا مدتها از کسب برخی جوائزش بی‌خبر بودم. احتراز عجیبی از به زبان آوردن کلمه «من» داشت. از هرآنچه «من» را بزرگ می‌کرد، دوری می‌جست و می‌گذاشت دیگران از منافع تلاش‌های بی‌دریغش به نام خودشان بهره گیرند.

و اما امروز، نزدیک به یک هفته است که حتی نگذاشته‌اید صدایش را هم بشنوم. جرم و اتهام او غیر از اینکه صلاح ملک و مردمش را می‌خواست و برایش تلاش می‌کرد چیست؟ ما را چه شده است که جوانان دیندار و پاک و متعهدمان
باید امروز دربند باشند؟ این است میراث انقلاب؟ این بود پیام امام؟ این است معنای حکومت عدالت‌گستر علوی؟ به کجا رسیده‌ایم که نحوه بازداشت و برخورد سیستم قضایی ما با کسی مثل محمدرضا جلایی‌پور باید بدتر از نحوه برخورد با یک قاتل جانی یا قاچاقچی باشد؟ کسانی که متواضعانه و خالصانه و بی ادعا برای اعتلای این مرز و بوم هزینه داده‌اند را دربند کرده‌اید و در کمال بی‌عدالتی حتی نمی‌گذارید صدایش به گوشمان برسد. این روزها وطن به سوگ خون جوانان خویش نشسته است. دل‌هامان از جمهوریت به تاراج‌رفته نظام و دربند بودن پیروان خط و اندیشه امام خمینی خون است. این‌ها را برایتان نوشتم که بدانید کسی را که بازجویی می‌کنید، ریشه در دین و باور و اخلاق دارد و نمی‌توانند به این راحتی‌ها او را متهم به اعمال ناکرده و باورهای ناداشته کنند. یقین دارم که او از آنچه بر آن باور دارد و به آن عمل کرده است در محضر خداوند ذره‌ای پشیمان نیست. امیدوارم شما هم با شیوه‌ای که در پیش گرفته‌اید در محضر حضرت خداوندگار سرافکنده و شرمسار نباشید. در پایان این نامه شما را از روزی بیم می‌دهم که در آن به تعبیر قرآن عذر و بهانه ظالمان سودمند نیفتد
سیومئذ لا ینفع‌الذین ظلموا معذرتهم
سوره روم، آیه ۵۷
والسلام

فاطمه شمس
عضو هسته مرکزی پویش موج سوم و همسر محمدرضا جلائی‌پور

۱ نظر:

ناشناس گفت...

man ba khandan nameye shoma vaghan motasef shodam .omidvaram harch zoodtar khabare salamati va azadi hamsaretan ra daryaft konid.